هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خورشید زندگی

شعر بابایی برای هلیا جونم

هلیا جونم قبل از اینکه قدمهای کوچولوتو تو این دنیا بزاری بابایی برات یه شعر سرود (دستش درد نکنه) منم اون موقع تو خاطرات دوران بارداریم گذاشتم و یک نسخه خطی رو هم قاب کردم زدم به دیوار اتاقت. الان میخواستم اینجا هم بزارم که تو وبلاگ دخملی هم باشه بعد که بزرگتر شدی خودت بخونی و ببینی بابایی چه حس پاکی نسبت به تو داشته : سلام از ما به تو اي نوگل زيبا                                               به تو خورشيد بي هم...
2 خرداد 1390

قرار وبلاگی

بچه ها حالا که همه همدیگرو لینک کردیم و میریم خاطرات همدیگرو هر روز میخونیم و عکسای بچه ها رو می بینیم موافقین یه قرار وبلاگی هم بزاریم تا بچه ها هم همدیگه رو ببینن و با هم ارتباط برقرار کنن آخه اینجوری فقط ما همدیگرو میشناسیم و کامنت میدیم تازه ماهم بیشتر همدیگر رو می شناسیم و هر 2 ماه یکبار یه قرار وبلاگی بزاریم سرزمین عجایب - پارک و یا .... هرجاکه همه راضی و راحت باشن. هرکی موافقه کامنت بده و بگه کجا "فقط ترجیحا" آخرهفته ویابعد ازساعت اداری باشه پلیز" ...
1 خرداد 1390

WoNdEr LaNd

جمعه غروب هلیا خانوم هوای wonderland رو کرد ما هم که (خودتون بهتر میدونید) هفته پیش پارک نزدیک خونمون (هلیا خانوم شاد و شنگلول از مهد منم خسته و کوفته از سرکار) پارک پروانه ...
1 خرداد 1390

هلیا نگو یه دسته گل

یک هفته ای بود که هلیا جونم میگفت مامان تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم منم باورم نمیشد که هلیا بدون اینکه بخواد گریه و زاری کنه رو صندلی بشینه و موهاشو کوتاه کنه و حتی سشوار بکشه واسش دیروز: ساعت 16 رفتیم دنبال مامانی و با هلیا و به پیشنهاد هلیا رفتیم پیش مامان ملینا که اون موهاشو کوتاه کنه هلیا میگه فگت مامان ملینا کوتاه کنه خلاصه رفتیم هلیا بعد از اینکه سلام داد خودش رفت و روی صندلی نشست و همینجور آروم نشسته بود و هراز گاهی خودش رو تو آینه میدید و می خندید همین که خاله مشغول بود به خاله نگاه کرد و گفت بابام میگه کوتاه نکن موهاتو.  من :  بعد خاله آرایشگر براش سشوار کشید و اومدیم خونه و باباش کلی براش ذوق کرد (دخملم خی...
1 خرداد 1390